التجاء. (منتهی الارب). لجاء. (دهار). ملجاء. (صراح اللغه). عوذ. عیاذ. معاذ. معاذه. لوذ. لیاذ (تاج المصادر). تعوّذ. استعاذه. عصر. اعتصار. لوث. (منتهی الارب) : بدیوار ویران که گیرد پناه. اسدی. و اگر خردمند بقلعه ای پناه گیرد و ثقت افزاید البته بعیبی منسوب نگردد. (کلیله و دمنه). وال الیه والاً و وؤلاً و وئیلا، پناه گرفت به وی. ارفاء، پناه گرفتن بکسی. (منتهی الارب). استذراء، پناه گرفتن بکسی. (تاج المصادر بیهقی). لاق به لیقاً و لیقهً، پناه گرفت بکسی. لاز لیزاً، پناه گرفت بکسی. لاز الیه لوزاً، پناه گرفت بکسی. ارزت الحیهء، پناه گرفت مار بسوراخ خود. اوّیت منزلی و الیه تاویهً، پناه وجای گرفتم به آن. اتویت منزلی و الیه بالأبدال و الادغام و ایتویت علی التصحیح، پناه و جای گرفتم به آن. تاوّیت منزلی و الیه، پناه و جای گرفتم به آن. عکد، پناه گرفتن بکسی. اعکاد، پناه گرفتن بکسی. تعصﱡر، پناه گرفتن بکسی. (منتهی الارب)
التجاء. (منتهی الارب). لَجاء. (دهار). ملجاء. (صراح اللغه). عوذ. عیاذ. معاذ. معاذه. لوذ. لیاذ (تاج المصادر). تعوّذ. استعاذه. عصر. اعتصار. لوث. (منتهی الارب) : بدیوار ویران که گیرد پناه. اسدی. و اگر خردمند بقلعه ای پناه گیرد و ثقت افزاید البته بعیبی منسوب نگردد. (کلیله و دمنه). واَل َ الیه والاً و وؤلاً و وَئیلا، پناه گرفت به وی. ارفاء، پناه گرفتن بکسی. (منتهی الارب). استذراء، پناه گرفتن بکسی. (تاج المصادر بیهقی). لاق َ به لَیقاً و لیقهً، پناه گرفت بکسی. لازَ لیزاً، پناه گرفت بکسی. لاز الیه لوزاً، پناه گرفت بکسی. اَرَزَت ِ الَحیهء، پناه گرفت مار بسوراخ خود. اَوّیت ُ منزلی و الیه تاویهً، پناه وجای گرفتم به آن. اِتَوَیْت ُ منزلی و الیه بالأبدال و الادغام و ایتَویَت علی التصحیح، پناه و جای گرفتم به آن. تَاَوّیت ُ منزلی و الیه، پناه و جای گرفتم به آن. عَکد، پناه گرفتن بکسی. اعکاد، پناه گرفتن بکسی. تَعَصﱡر، پناه گرفتن بکسی. (منتهی الارب)
پیدا کردن راه. اهتداء. (تاج المصادر بیهقی). تهدی. مشی. (منتهی الارب) : اگر راه یابد کسی زین جهان بباشد ندارد خرد در نهان. فردوسی. تا راه توان یافتن به دریا ز ستاره تا دورتوان گفت به توشه ز فیافه. منوچهری. - راه بازیافتن، هدایت شدن. (یادداشت مؤلف) : و بپارسی [ثوابت را] بیابانی خوانند ازیرا که گم شده بدان راه بازیابد به بیابان و دریا اندر. (التفهیم). ، جا گزیدن. جای گرفتن. اتصال یافتن. پیوستن. متصل شدن: هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری در دل نیافت راه که آنجا مکان تست. سعدی. قطره بدریا چو دگر راه یافت نام و نشانش همه دریا شود. اوحدی. ، نفوذ یافتن. رسوخ کردن. تسلط پیدا کردن. رخنه کردن. اثر کردن. مسلط شدن: همه کشورم کوه و دره است و چاه نیابد برین بوم و بر دیو، راه. فردوسی. چون درو عصیان و خذلان تو ای شه راه یافت کاخ ها شد جای کوف و باغها شد جای خار. فرخی. و چون ترسیدند [طغرل و سپاهش] ... به تعجیل براندند تا سوی نسا روند که رعبی و فزعی بزرگ برایشان راه یافته است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 606). اما اینقدر دانم که از امیرک نامه رسیده است بحادثۀ آلتونتاش و حال این خداوند دیگر شده است و نومیدی سوی او راه یافته (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 652). چون لختی خلل راه یافت به خلافت عباسیان. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 665). اما خرج به اندازۀ دخل کن تا نیاز اندر تو راه نیابد. (قابوسنامه). چو زین منزلگه کم بیش ها بیرون شود زآن پس نیابد راه سوی او زیادتها و نقصانها. ناصرخسرو. نظم نگیرد بدلم در غزل راه نیابد بدلم در غزال. ناصرخسرو. و اول خللی و خرابی که در اصطخر راه یافت آن بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 116). چون از ملک [جمشید] چهارصدواند سال بگذشت و دیو بدو راه یافت و دنیا در دل او شیرین گردانید... (نوروزنامه). تحیر و تردد بدو [شیر] راه یافته است. (کلیله و دمنه). بطر آسایش... بدو [شتربه] راه یافت. (کلیله و دمنه). و مثال این همچنان است که مردی در حد بلوغ بر سر گنجی افتد که پدر از جهت او نهاده باشد فرحی بدو راه یابد. (کلیله و دمنه). که فساد کلی در ملک و دین راه یابد. (گلستان). غازان خان... درآمد و اندیشه... گماشت و همگی همت بر آن مصروف داشت که تدارک خللها که به امور ملک راه یافته بودکند. (تاریخ غازانی ص 252). نیست جز بیرون در، جای اقامت حلقه را راه در دلها نیابد چون بود گفتار، کج. صائب. ، دسترس پیدا کردن. موفق شدن.توفیق یافتن. اجازه یافتن: و نامه نبشته آمد نزدیک آغاجی بردم و راه یافتم تا سعادت دیدار همایون خداوند [مسعود] دیگر باره یافتم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 511). پس رقعتی نبشت [بونصر مشکان] بامیر [مسعود] و مرا [بیهقی را] داد و ببردم و راه یافتم و برسانیدم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 512). چون نباشدت عمل راه نیابی سوی علم نکند مرد سواری چو نباشدش رکاب. ناصرخسرو. یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه ترا رواق ز نقش و نگار چون ارم است. ناصرخسرو. اغتثاث، راه یافتن بسوی چیزی. (منتهی الارب)، اطلاع یافتن. آگاه شدن. پی بردن. آگاهی یافتن. معرفت یافتن. رسیدن: ز بیگانه پردخت کن جایگاه بدین راز ما تا نیابند راه. فردوسی. نیابی به چون و چرا نیز راه نه کهتر بر این دست یابد نه شاه. فردوسی. نیابد بدو نیز اندیشه راه که او برتر از نام و از جایگاه. فردوسی
پیدا کردن راه. اهتداء. (تاج المصادر بیهقی). تهدی. مشی. (منتهی الارب) : اگر راه یابد کسی زین جهان بباشد ندارد خرد در نهان. فردوسی. تا راه توان یافتن به دریا ز ستاره تا دورتوان گفت به توشه ز فیافه. منوچهری. - راه بازیافتن، هدایت شدن. (یادداشت مؤلف) : و بپارسی [ثوابت را] بیابانی خوانند ازیرا که گم شده بدان راه بازیابد به بیابان و دریا اندر. (التفهیم). ، جا گزیدن. جای گرفتن. اتصال یافتن. پیوستن. متصل شدن: هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری در دل نیافت راه که آنجا مکان تست. سعدی. قطره بدریا چو دگر راه یافت نام و نشانش همه دریا شود. اوحدی. ، نفوذ یافتن. رسوخ کردن. تسلط پیدا کردن. رخنه کردن. اثر کردن. مسلط شدن: همه کشورم کوه و دره است و چاه نیابد برین بوم و بر دیو، راه. فردوسی. چون درو عصیان و خذلان تو ای شه راه یافت کاخ ها شد جای کوف و باغها شد جای خار. فرخی. و چون ترسیدند [طغرل و سپاهش] ... به تعجیل براندند تا سوی نسا روند که رعبی و فزعی بزرگ برایشان راه یافته است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 606). اما اینقدر دانم که از امیرک نامه رسیده است بحادثۀ آلتونتاش و حال این خداوند دیگر شده است و نومیدی سوی او راه یافته (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 652). چون لختی خلل راه یافت به خلافت عباسیان. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 665). اما خرج به اندازۀ دخل کن تا نیاز اندر تو راه نیابد. (قابوسنامه). چو زین منزلگه کم بیش ها بیرون شود زآن پس نیابد راه سوی او زیادتها و نقصانها. ناصرخسرو. نظم نگیرد بدلم در غزل راه نیابد بدلم در غزال. ناصرخسرو. و اول خللی و خرابی که در اصطخر راه یافت آن بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 116). چون از ملک [جمشید] چهارصدواند سال بگذشت و دیو بدو راه یافت و دنیا در دل او شیرین گردانید... (نوروزنامه). تحیر و تردد بدو [شیر] راه یافته است. (کلیله و دمنه). بطر آسایش... بدو [شتربه] راه یافت. (کلیله و دمنه). و مثال این همچنان است که مردی در حد بلوغ بر سر گنجی افتد که پدر از جهت او نهاده باشد فرحی بدو راه یابد. (کلیله و دمنه). که فساد کلی در ملک و دین راه یابد. (گلستان). غازان خان... درآمد و اندیشه... گماشت و همگی همت بر آن مصروف داشت که تدارک خللها که به امور ملک راه یافته بودکند. (تاریخ غازانی ص 252). نیست جز بیرون در، جای اقامت حلقه را راه در دلها نیابد چون بود گفتار، کج. صائب. ، دسترس پیدا کردن. موفق شدن.توفیق یافتن. اجازه یافتن: و نامه نبشته آمد نزدیک آغاجی بردم و راه یافتم تا سعادت دیدار همایون خداوند [مسعود] دیگر باره یافتم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 511). پس رقعتی نبشت [بونصر مشکان] بامیر [مسعود] و مرا [بیهقی را] داد و ببردم و راه یافتم و برسانیدم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 512). چون نباشدت عمل راه نیابی سوی علم نکند مرد سواری چو نباشدش رکاب. ناصرخسرو. یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه ترا رواق ز نقش و نگار چون ارم است. ناصرخسرو. اغتثاث، راه یافتن بسوی چیزی. (منتهی الارب)، اطلاع یافتن. آگاه شدن. پی بردن. آگاهی یافتن. معرفت یافتن. رسیدن: ز بیگانه پردخت کن جایگاه بدین راز ما تا نیابند راه. فردوسی. نیابی به چون و چرا نیز راه نه کهتر بر این دست یابد نه شاه. فردوسی. نیابد بدو نیز اندیشه راه که او برتر از نام و از جایگاه. فردوسی
شهرت یافتن. مشهور شدن. شهره گشتن. نامی شدن: نام طلب کردی و کردی به کف نام توان یافت به خلق حسن. فرخی. ، به وجود آمدن. هستی یافتن. پدید آمدن. موجود شدن: به نام آنکه هستی نام از او یافت فلک جنبش، زمین آرام از او یافت. نظامی
شهرت یافتن. مشهور شدن. شهره گشتن. نامی شدن: نام طلب کردی و کردی به کف نام توان یافت به خلق حسن. فرخی. ، به وجود آمدن. هستی یافتن. پدید آمدن. موجود شدن: به نام آنکه هستی نام از او یافت فلک جنبش، زمین آرام از او یافت. نظامی
مشهورشدن معروف گشتن: نام طلب کردی وکردی بکف نام توان یافت بخلق حسن. (فرخی)، هستی یافتن موجودشدن: بنام آنکه هستی نام از او یافت فلک جنبش زمین آرام ازو یافت. (نظامی)
مشهورشدن معروف گشتن: نام طلب کردی وکردی بکف نام توان یافت بخلق حسن. (فرخی)، هستی یافتن موجودشدن: بنام آنکه هستی نام از او یافت فلک جنبش زمین آرام ازو یافت. (نظامی)